حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

حنانه و اولین بارش برف پاییزی ...

امروز هفدهم آبان ماه بود و از صبح برف می بارید البته بعضی وقت ها کم می اومد و بعضی وقت زیاد اما در مجموع خدا رو شکر خوب داره می باره امروز مامانی و بابایی و حنانه خانم سه نفری رفتیم پیاده روی ! آخه قدم زدن زیر بارون ( برف ) خیلی دوست داریم البته اینم بگم چند روز دیگه تولد عمو روح اله و عمه زینب بخاطر همین نیم نگاهیم به خرید کادو تولد براشون داشتیم و برای اینکه عسل مامان و بابا سرما نخوره حسابی مجهزش کردیم هرچند ناگفته نمونه میانه های راه بود که بارش برف به قدری زیاد شد که مجبور شدیم یه چتر تو اون شرایط بخریم تا بیشتر خیس نشیم به هر حال خیلی چسبید و باید به شعر شاعر اشاره کرد که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود...    ...
17 آبان 1390

روز کودک...

سلام مامانی گلم. امروز  شانزدهم مهر ماه بود ، دختر قشنگم روزت مبارک امروز روز کودک بود البته امروز دختر گلم هم خیلی ناز بود و مامانی رو خیلی اذیت نکرد. غروب هم که بابایی از سر کار اومد باهم رفتیم پیاده روی و بابایی برات یه بارونی خوشگل گرفت که احتمالا سال دیگه اندازه ت میشه ! . از خدا می خواهیم  همه کودکان و عزیزان مامان و باباها همیشه  سالم و سلامت باشن . راستی یادم رفت بگم فردا شب مصادف هستش با میلاد امام رضا (ع) بخاطر همین بابایی  کلی مهمون دعوت کرده تا دور هم شاد باشیم .و مطمئنا تو هم باید خوشحال باشی چون حدیثه و خاله ها میان و حسابی سرت شلوغه میشه ...       ...
5 آبان 1390

بی حالی حنانه...

از دیشب فرشته مامان یه کم بی حال بودو تب داشت. غذا هم نمی خوره و شیر هم با بی میلی می خوره. همیشه یه قوطی شیر رو چهار روزه می خورد اما  توی این چهار روزه  نصف قوطی خورده. قربونش برم وقتی بی حال می شه خونه هم سوت و کور می شه حتی وقتی با تلفن صحبت می کنم طرف تلفن نمی یاد آخه هروقت یه نفر با تلفن صحبت می کنه حنانه میره و گوشی رو میگیره یا اینکه صداهای بلند از خودش در میاره و مثلا با تلفن حرف میزنه. مامانی برات دعا می کنه تا زود خوب بشی. از همه نی نی وبلاگی ها هم می خوام مراقب نی نی هاشون باشن و برای فرشته من هم دعا کنن.   ...
5 آبان 1390

شروع خاطرات صورتی حنانه...

  از روزی که فهمیدیم خدا قرار یه فرشته کوچولو بهمون بده ، قرار گذاشتیم برای گلمون بنویسیم و تا حالا هم برای حنانه خانوم تو دفتر خاطراتش می نوشتیم (البته مامانی بیشتر) اما از دیشب که با نی نی وبلاگ آشنا شدیم دیدیم چه بهتره که اینجا هم میشه برای حنانه عسلمون بنویسیم و هم عکساشو بزاریم تا دوستان و فامیلایی که دلشون از دوری نی نی ما یه ذره شده ( علی الخصوص دختر خاله اش حدیثه )  از دور و نزدیک هم همه بتونن ببیننش !  به امید روزی که حنانه خودش این مطالبو بخونه و عکساشو ببینه و بدونه ما چقدر دوستش داشتیمو داریم و همه ی زندگی ماست. و حتی نظرات شما عزیزان  رو هم راجع به خودش بدونه ... ...
5 آبان 1390
1